فرهنگ شرق با فرهنگ غرب تفاوتهاي آشكاري دارد كه برخي براي بعضي خوشايند و براي بعضي ديگر ناخوشايند است. اينكه كدام قسمت از كدام فرهنگ از ديگري بهتر است بستگي به سليقه و درك و ماهيت فكري هر كس دارد ولي من چون فرهنگ شرق را عميقاً متاثر از خودشيفتگي ذاتي شرقيان ميدانم، به همين دليل هميشه در مواجه فرهنگي شرق و غرب به نيمه خالي ليوان شرق مينگرم حتي اگر به اندازه چند قطره خالي باشد
يكي از تفاوتهاي آشكار اين دو فرهنگ گرايش شديد شرقيان به خرافات و تمايل به باور معجزه و رويدادهاي محيرالعقول! است كه اين را دقيقاً در ارتباط مستقيم با خودشيفتگي ديوانه وار شرقيان ميدانم. چرا؟ خواهم گفت
ما شرقيان مايليم تمام موفقيتهاي هر انسان موفقي را مرهون عوامل ماوراءالطبيعه و شانس و در منصفانه ترين حالت، مربوط به استعدادها و تواناييهاي دروني و خدادادي بدانيم و تنها چيزي كه برايمان اهميتي ندارد تلاش و پشت كار و پيگيري و زحمت و كار و كوشش شخص مورد نظر است چراكه اساساً با اين چيزها رابطه خوبي نداريم! مثلاً وقتي صحبت از ابن سينا ميشود، يكي ميگويد ابن سينا در بيست سالگي از تمام طبيبان زمان، حاذق تر و مجرب تر بوده يا ديگري ميگويد ابن سينا حتي در كودكي نيز توانايي تشخيص بيماري را داشته است ولي هيچ كس نميگويد كه ابن سينا چه پدري ازش درآمد تا ابن سينا شد، چه شبها كه نخوابيد، از چه چيزها كه نگذشت و چه زحمتها كه نكشيد و اينها يعني ابن سينا به هرچه رسيده بدون هيچ تلاش و كوششي بوده و بايد تنها مديون استعدادها و موهبتهاي خدادي خود باشد و اينكه هم اكنون ما اينچنين بي عرضه و زبون و ذليليم هيچ ربطي به تنبلي و تن پروريمان ندارد! يا در مورد عطار نيشابوري همه ميدانيم كه عطار تا چهل سالگي هر را از بر تشخيص نميداده تا اينكه روزي درويشي را كه در درگاه دكانش خفته بود با درشتي ميراند و درويش رنجور به او ميگويد تو چطور ميتواني با من چنين رفتار كني وقتي نميداني لحظه اي ديگر زنده اي يا مرده، و درويش در جواب عطار كه ميپرسد مگر تو خودت ميداني كه كي ميميري ميگويد آري و همانجا ميخوابد و ميميرد! و از اين پس عطار منقلب شده و دروازه هاي علم و ادب بر رويش گشوده ميشود و باقي ماجرا ... گيريم كه چنين اتفاقي براي عطار افتاده باشد، گيريم كه عطار بسيار از اين رويداد متأثر و دگرگون شده باشد، ولي چرا هيچ كس نميگويد كه اين عطار بدبخت! هزارسال پيش چگونه خواندن و نوشتن آموخته بود، آن هم در دوراني كه عموم مردمان اصلاً نميدانستند قلم و كاغذ چي هست! چرا هيچ كس در هيچ كتاب تاريخي و تذكره اي نمينويسد كه اين عطار چه جاني كنده است و چه خون دلي خورده است تا نظم و وزن و عروض و قافيه را بشناسد و بفهمد و بسرايد. اين ها را نميگوييم چون خودمان هم هميشه در انتظار يك معجزه ايم تا زندگيمان يك شبه و عطاروار تغيير كند و اين بهانه خوبي است براي وجدانهاي هميشه خوابمان! كه خود را از بيكاري و بيعاري و خوردن و خفتن ملامت نكنيم. ادبيات مشرق پر است از اين مثالها
نميدانم ما شرقيان چرا و از چه زماني اينچنين خودشيفته شده ايم كه در برابر شخص شخيص خودمان هيچ بني بشري را آدم حساب نميكنيم. براي ما هيچ چيز و هيچ كس مهمتر از بت مسخره اي كه از خودمان ساخته ايم نيست، آنچنان كه دست به هر دوز و كلكي ميزنيم تا گزندي متوجه نمايش اين بت خوش بر و رو نشود. خودشيفتگي ما آنچنان جنون آميز است كه همه چيزمان را بهترين ميدانيم! و تا زماني كه باور داريم همه چيزمان بهترين است، هيچ نيازي به تلاش و تغيير وجود نخواهد داشت